انسان ها در برخورد با امورى كه برايشان ناشناخته است، تفسير و برداشت هاى متفاوتى ارائه مى دهند. گاه اين تفاوت ها، ريشه در محيط اجتماعى و حتّى طبقاتى فرد دارد; گاهى يك چيز در جوامع متفاوتى، چيزى هايى متفاوت انگاشته مى شود. در ضمن، واكنش هاى متفاوت نيز در هنگام بروز اين چيزها از سوى افراد جوامع مختلف رخ مى دهد. اين واكنش هاى عاطفى چون عشق، هراس و خشم، گستره وسيع و متضاد و حتى متناقضى را باز مى نمايد.
البتّه چنين عواطفى به دلايل مشخص و قابل فهمى بروز مى كند به گونه اى اگر كسى موقعيت و يا زمينه هاى معيّن بروز آن را بداند، در مى يابد كه چرا اين عواطف احساس مى شوند و رخ مى دهند; ولى مشكل فهم عاطفه اين است كه به هيچ وجه پيدا نيست كه چرا براى افراد مختلف عاطفه هاى متفاوت رخ مى دهد، چنانچه موقعيت و چيزهايى كه اين عاطفه ها را بر مى انگيزد نيز روشن نيست.
به نظر مى رسد كه نوع اعتقاد و پيش زمينه هاى فرهنگى در تفاوت واكنش ها مؤثر هستند; چنانچه يك نام، يك زمان و يك مكان براى مردمى كه در يك زمينه فرهنگى خاص زندگى مى كنند داراى قدرت و اقتدار است و براى مردمى ديگر، هيچ گونه تأثير مثبت يا منفى در بر ندارد; به اين معنا كه واكنش هاى عاطفى و يا تفاوت در واكنش ها برخاسته از يك رشته باور داشت ها و تأثيرهاى محيطى، اجتماعى، فرهنگى و حتى طبقاتى است. بنابر اين نمى توان عامل آن را يك «عامل شناختى» دانست. در حقيقت اين عواطف واكنش ها و ريشه در امور و عواملى دارد كه به معنايى، شناخته شده و به معناى ديگر، ناشناخته اند. از آن رو ناشناخته است كه يك عامل، شناخته و مشخصى نيست و از آن و شناخته شده است كه ريشه در عوامل چندى كه مشخص هستند، دارند. اين ابهام را نمى توان بدون توجّه به مورد از سر وا كرد و به حكم كلى در آن بسنده نمود; از اين جا مى توان به اين مطلب رسيد كه چرا برخورد انسان با امور ناشناخته داراى واكنش ها، تفسيرها و برداشت هاى متفاوت است; و حتى يك چيز در جوامع فرهنگى مختلف، تفاوت هاى عاطفى، كنشى و واكنشى بر مى انگيزد; بنابر اين نمى توان زمينه هاى فرهنگى، شخصى، اجتماعى و مانند آن را در تفسيرها و واكنش ها ناديده گرفت.
بسيارى از افراد كه با چيزهاى ناشناخته برخورد مى كنند، تفسيرهاى متفاوتى به دست مى دهند. شايد قضيه به اين صورت باشد كه افرادى تجربه ها، عواطف و احساسات معينى را به حضور خدا يا جن يا فرشتگان تفسير مى كنند، چون چنين آمادگى فرهنگى و روانى در آنان وجود دارد، چنان چه كسانى كه مفهوم الهى يا جن و فرشتگان را رد مى كنند، ممكن است آن را به شيوه متفاوتى تفسير كنند.
به سخنى ديگر، آدم ها در توضيح تجربه هاى غير عادى شان به انديشه ها و باور داشت هايى توسل مى جويند كه براى آن ها آشنا و تا اندازه اى معتبر باشد; آن ها حتى ممكن است كه به خاطر فقدان هر گونه تفسير معتبر ديگر، ناچار به توسل به يك چنين انديشه ها و نتيجه گيرى هايى شوند، قضيه اى كه شايد مايه شگفتى خود آنها نيز باشد.
واكنش هاى عاطفى چون عشق، هراس و خشم، واكنشى طبيعى است، حتى اگر اين واكنش نسبت به يك چيز معين باشد; چون تفاوت واكنش ها، ريشه در تفاوت هايى دارد كه بيان شد. مرگ، يك واقعيت انكارناپذير و ناگريز است. تفاوت واكنشى افراد با اين واقعيت، برخاسته از تفاوت هايى شخصى، اجتماعى، فرهنگى و مانند آن است. واكنش طبيعى بسيارى از افراد در قبال آن، چيزى جز هراس نيست. وقتى مرگى پيش مى آيد، هراس ها و عواطف نيرومندى در نزديكان شخص مرده پديد مى آورد; چون هر مرگى روابط را از هم مى گسلد و الگوى معمولى زندگى آدم ها را درهم مى شكند و بنيادهاى اخلاقى جامعه را به لرزه در مى آورد. بسيارى از سوگواران گرايش دارند كه خود را تسليم نوميدى كنند، وظايف شان را ناديده گيرند و به شيوه اى رفتار كنند كه براى خودشان و ديگران زيانبار است.
واكنش برخى ديگر به گونه اى بسيار متفاوت است. آنان نه تنها از مرگ نمى هراسند، بلكه به جاى هراس بدان عشق مىورزند و آن را شيرين تر از عسل و هر چيز گواراى ديگرى مى بينند. بسيارى از اهل يقين از متدينان به خدا و جهان واپسين چنين واكنشى از خود نشان و بروز مى دهند. از نظر قرآن مرگ دروازه انتقال از جهان ناپايدار به جهانى پايدار، از سعادتى شكننده به سعادت جاودانه است.
مرگ در منطق قرآنى به معناى فنا و نابودى نيست بلكه دريچه اى به سوى جهان جاودانگى و بقاست. حقيقت مرگ چون حقيقت حيات و زندگى از اسرار هستى است به گونه اى كه حقيقت آن تا كنون بر كسى روشن شده نشده است. بلكه آن چه ما از حقيقت آن مى شناسيم تنها آثار آن است.
آن چه از قرآن بر مى آيد آن است كه مرگ يك امر عدمى و به معناى فنا و نيستى نيست بلكه يك امر وجودى است. يك انتقال و عبور از جهان به جهان ديگر است، از اين رو بسيارى از آيات قرآن از مرگ به توفّى تعبير كرده اند كه به معناى باز گرفتن و دريافت روح از تن است.
خداوند در بيان اين امر وجودى مى فرمايد: الَّذى خَلَقَ المَوتَ والحَيوة [1] خداوندى كه مرگ و زندگى را آفريد. در اين جا خداوند، مرگ را همانند زندگى يك آفريده از آفريده هاى خويش بيان مى دارد. چون اگر مرگ امرى عدمى بود مخلوق و آفريده به شمار نمى آمد و خلقت هيچ گاه جز به «امور وجودى» تعلق نمى گيرد.
به هر حال مرگ از مخلوقات و امر وجودى و دريچه اى است به سوى زندگى ديگر، در سطحى بسيار وسيع تر و آميخته با ابديت; خداوند مى فرمايد: ولئن مُتُّم اَو قُتِلتُم لاَِلَى اللّهِ تُحشَرون [2] اگر بميريد و يا كشته (شهيد) شويد به سوى خدا باز مى گرديد.
در حقيقت مرگ پايان راه نيست بلكه آغاز راهى است كه بدان به جهان هاى ديگر منتقل مى شويد; و اين جهان با همه عظمتش تنها مقدمه اى براى جهان هاى گسترده تر و فراخ تر، جاودانى و ابدى است. و به سخنى ديگر مرگ نه تنها موجب نمى شود تا زندگى، پوچ و بيهوده جلوه كند بلكه به زندگى اين جهانى معنا و مفهوم مى بخشد و از كار كردهاى مرگ مى توان معنا بخشى به زندگى دنيايى دانست; چون مرگ است كه آفرينش هستى را از بيهودگى خارج مى سازد و بدان جهت، معنا و مفهوم مى بخشد.
بى گمان واكنش طبيعى انسان در برابر ناشناخته اى چون مرگ، ترس و هراس است. ريشه ترس را مى توان در اين جست كه مرگ را پايان، فنا و نيستى تصور مى كنند و انسان به طور طبيعى و ذاتى گرايش به بقا و جاودانگى دارد و از نيستى و نابودى مى گريزد. در قرآن آمده است كه ابليس با بهره گيرى از همين عامل، آدم را وسوسه كرد تا نافرمانى خداوند كرده و از ميوه درخت ممنوعه بخورد; ابليس به آدم مى گويد: قالَ يــادَمُ هَل اَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الخُلدِ ومُلك لا يَبلى [3] گفت اى آدم! آيا تو را به درخت جاودانگى و حكومت و ملك نافرسودنى راهنمايى نكنم؟
بنابر اين وحشت و هراس انسان از فنا و نيستى، امرى طبيعى و واكنشى عادى است. بنابر اين از «مرگ» به جهت آن كه در باورش پايان كار و عامل نيستى و نابودى اوست، مى هراسد و از آن مى گريزد. بسيارى از مردم مرگ را به معناى فنا و نيستى تفسير مى كنند، و بديهى است كه انسان از فنا و نيستى وحشت و هراس دارد. اگر انسان مرگ را به اين معنا تفسير كند، به طور يقين از آن گريزان خواهد بود و همين امر عاملى براى اضطراب و عدم آرامش او در طول زندگى خواهد بود و حتى در بهترين حالات زندگى و در اوج پيروزى و سعادت دنيوى و خوشبختى، انديشه و تصور اين مطلب كه روزى اين زندگى به پايان خواهد رسيد، شهد زندگى را در كام او زهر مى كند و همواره در نگرانى و اضطراب به سر مى برد.
البتّه چنين نيست كه همه كسانى كه به مرگ به عنوان پل و دروازه و عامل انتقال به هستى و سراى ديگر مى نگرند، در آرامش بوده و از مرگ استقبال نمايند، چون افرادى كه آن را مقدمه اى براى ورود به جهان وسيع تر، عالى تر و حياتى جاودان مى نگرند به خاطر اعمال و خلاف كارى هاى خويش از مرگ وحشت دارند، زيرا بر اين باورند كه پس از مرگ وارد جهانى مى شوند كه وضعيت زندگى ايشان در آن چيزى جز تجسّم اعمال دنيايى ايشان نخواهد بود، اعمالى كه آنان را از سعادت ابدى دور مى كند. بنابر اين براى فرار از محاسبه و كيفر الهى گرايش به گريز از مرگ دارند.
اعتقاد به عالم پس از مرگ و بقاى آثار اعمال و جاودانگى كارها تأثير مهمى در رفتار و كنش و واكنش انسانى برجاى مى گذارد; و به عنوان يك عامل مؤثر در ترغيب و تشويق انسان به نيكى ها و مبارزه با زشتى ها به شمار مى آيد.
اثراتى كه ايمان به زندگى پس از مرگ مى تواند در اصلاح افراد فاسد و تشويق افراد فداكار و مجاهد بگذارد به مراتب از هر عامل ديگرى بيش تر است; چنان چه عدم ايمان به آن و يا فراموشى مرگ و جهان ديگر، سرچشمه بسيارى از گناهان و رفتارهاى زشت و ناپسند است. خداوند مى فرمايد: فَذوقوا بِما نَسيتُم لِقاءَ يَومِكُم هـذا [4] آتش دوزخ را بچشيد به خاطر آن كه ديدار امروز را فراموش كرديد.
امّا اگر انسان بپذيرد كه مرگ عامل انتقال به جهان ديگر است و يا آن را فراموش نكند بلكه همواره مرگ را حاضر داشته باشد و «حضور» مرگ، حضورى شهودى باشد; آن گاه حماسه هاى جاويدانى را رقم خواهد زد. حماسه هايى كه يك انسان باورمند پديد مى آورد، حماسه هاى جاويدانى چون حماسه حسينى است. سربازى كه منطقش اين است كه: قُل هَل تَرَبَّصونَ بِنا اِلآَّ اِحدَى الحُسنَيَينِ [5] بگو شما دشمنان درباره ما چه مى انديشيد؟ جز رسيدن به يكى از دو خير، سعادت و افتخار، يا پيروزى بر شما يا رسيدن به لقاء اللّه و افتخار شهادت، قطعاً چنين سربازى شكست ناپذير در عرصه زندگى، جهاد، تلاش و ساير عرصه ها است.
مرگ در عقيده باورمندان و شاهدان نه تنها زيبا نيست بلكه دريچه اى به جهانى بزرگ، شكستن قفس و آزاد شدن روح انسان، گشودن بندها و قيدها و رسيدن به آزادى مطلق است، طبيعى است كه باورمندان و شاهدان نه تنها از مرگ و شهادت در راه هدف ترس و وحشتى ندارند بلكه از مرگ به عنوان عامل جاودانگى، ابديت و «عَلى شَجَرَةِ الخُلدِ ومُلك لا يَبلى» [6] استقبال مى كنند و مى گويند: واللّه لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امّه [7] به خدا سوگند فرزند ابى طالب علاقه اش به مرگ بيشتر از كودك شيرخوار به پستان مادرش است. و ضربه اى را كه باعث انتقال و لقاء اللّه مى شود، ضربه رستگارى مى بيند: فزت و ربّ الكعبه; به خداى كعبه رستگار شدم.
چون «مرگ براى مؤمن همانند كندن جامه چركين و پر از حشرات و جانوران موذى، گشودن بند و زنجيرهاى سنگين و تبديل آن به جامه هاى فاخر، لباس هاى خوشبو و مركب هاى راهوار و خانه هاى مناسب است ]امام سجاد(ع) [و يا همانند خوابى است كه هر شب به سراغ آدمى مى آيد جز آن كه زمان طولانى ترى در خواب مرگ است». [8]
امام حسين(ع) مى فرمايد: صبراً بنى الكرام فما الموت إلاّ قنطرة تعبر بكم من البؤس و الضراء الى الجنان الواسعة و النعيم الدائمة فأيّكم يكره أن ينتقل من سجن الى قصر و ما هو لأعدائكم إلاّ كمن ينتقل من قصر الى سجن و عذاب; ان أبى حدّثنى عن رسول اللّه(ص) ان الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر و الموت جسر هؤلاء الى جنانهم و جسر هؤلاء الى جحيمهم [9]; شكيبايى كنيد اى فرزندان مردان بزرگوار! مرگ تنها پلى است كه شما را از ناراحتى ها و رنج ها به باغ هاى وسيع بهشت و نعمت هاى جاودان منتقل مى كند، كدام يك از شما از انتقال يافتن از زندان به كاخ ناراحت هستيد؟ و امّا نسبت به دشمنان شما همانند اين است كه شخصى را از كاخى به زندان و عذاب منتقل كنند. پدرم از رسول خدا(ص) نقل فرمود كه دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است; مرگ پل آن ها به باغ هاى بهشت و پل اين ها به دوزخ و جهنم است.
و در حديث است كه در عاشورا، هر قدر حلقه محاصره دشمن تنگ تر و فشار بيشتر مى شد، چهره هاى عاشورائيان حسينى بر افروخته تر و شكوفاتر مى شد و حتى پير مردان اصحاب و يارانش صبح عاشورا خندان بودند و وقتى از آن ها پرسش مى شد چرا؟ مى گفتند: براى اين كه ساعاتى ديگر شربت شهادت و حورالعين را در آغوش مى گيريم [10].
[1] ـ ملك، آيه 2 .
[2] ـ آل عمران، آيه 158
[3] ـ طه، آيه 120 .
[4] ـ سجده، آيه 14 .
[5] ـ توبه، آيه 52 .
[6] ـ طه، آيه 120 .
[7] ـ نهج البلاغه/ خطبه 5 .
[8] ـ بحارالانوار، ج 6، ص 655.
[9] ـ معانى الاخبار، ص 289 .
[10] ـ مقتل الحسين، مقرم، ص 263 .